داستان
کودکی هایم پر از خیرگی بود ...
۵ ساله بودم ، نگاهم به پای آدم ها بیشتر / قد نمیداد
و هیچ کس جز من کشف نکرده بود دنیا از این پایین / چقدر دیدنی دارد ......
دست ِ پدر را که میگرفتم چشم هایم حریص میشد ...
می گشتم و میدیدم ...
قفل میشدم در کودکی که او هم دنیا را از پایین /زندگی میکرد
اما دستش جای دست پدر / درگیر ِ کاسه بود ....
فال و آبرویش را یک جا میفروخت ...
عید ها که میشد ... لباس های نو به تنم / زار ِ چشم های او را میزد
پر از دعای باران می شد چشم هایم / که این تفاوت بینمان نباشد .....
گاه دلم میخواست کریسمس باشد ....
بابا نوئل یکبار روی قولش بایستد ...
بیاید ...
و شانه هایش آنقدر قوی باشد که کوله بارش
از پس نداشته های تمام ِ بچه های دنیا بربیاید
دلم میخواست در ِ گوش بابا نوئل بگویم :
مراقب گوزن هایت میمانم .....
اولین چهار راه سمت چپ ... کودکی جورابش پاره است
جیب هایش سوراخ ... هوای بی کسی هایش را داشته باش ....
بابا نوئل ، دنیا ی از پایین دیدن را خوب میفهمد ...
او به تمام آدم برفی هایی که از کمر به بالا ساخته می شوند قول داده است
برایشان ویلچر بیاورد .........
.
.
.
این روز ها که قد کشیده ام ، هنوز چشم هایش را
با تمام ِ بی ارتفاعی اش به یاد دارم .....
با خودم عهد بسته بودم روزی بابا نوئل ِ کودکان خیابانی باشم ....
یکبار هم شده باور کنند هنوز کسی می تواند باشد
که از دور بیایید ... آشنا نباشد .... جیبت را پر کند ... بی خدا حافطی برود
یکبار هم شده باور کنند ...
بابا نوئل تنها سراغ کودکانی نمیرود که جیب و جوراب ِ سالم دارند
یکبار هم شده ... دست های یک پیرمرد ِ سرخ را بگیرند و سرخپوستی برقصند
بی آنکه نگران شام ِ شبشان باشند ......
و برای یک شــــــــــــب
تنها یک شب ... وقت ِ خواب
از زنده بودن ِ خویش ، راضی باشند ......
گاهی واقعا دلم میخواهد .... بابا نوئل باشم ........
هر کسی در درونش میتواند قرمز بپوشد ....
و برای کودکانه های خالی از اسباب بازی / ریش سفیدی کند
میتواند یک شب خودش نباشد / تا 5 ساله های محله اش
سال های سال / باور داشته باشند ... بابا نویل می آید
از آسمان یا خانه ی کناری اش که مهم نیست ....
مهم کوله باریست که از پس ِ یک شب ِ سرد ِ زمستانی بر می آید
مهم ... تمام ِ پینه های دست ِ کودکیست که یک شب جایش با
اسباب بازی عوض شود .......
من
میخواهم
برای یک شب / بابا نوئل حوالی ِ خودم باشم ......................
گفتند حکم ؟ ورق دست گرفتیم و خندیدیم
قرار شد حکم آفتابگردان باشد / تمام سر ها دست خورشید بود
زمین دست از ما گرفت ... دو به دو / دل دادیم...
آسمان ، آس ِ /مان را برید
دو به / تک ... باختیم
بازی روبروی چشم های تو /عاقبت ندارد
برای مفهوم رفاقت که گاهی تمام دنیایت را نجات می دهد ..........
یاد آن روز ها بخیر
روبروی هم / لم میدادیم به پشتوانه ی رفاقتمان
بی خیال نگاه های هیز دختران قاجاری / قلیان می کشیدیم
در جیب هایمان آنقدر رفت و آمد میکردیم / که پول من و تو نداشت
داشته ام به نداشته هایت میخورد و نداشته هایت به داشته های من
طوری که تعادلمان هیچ وقت بهم نمیخورد
حتی تولدت /که پیک به پیک بالا رفتیم
آنقدر که زمین / زیر پایمان دیگر جای سفتی نبود
تکیه می دادیم به دست های هم / مبادا سلامتی هایمان هدر رود
.
.
.
حالا تو دلگرفته ای و
من از فاصله ها حالت را میپرسم
و میترسم از روزی که دنیا
روی پاشنه ی دری بچرخد
که پستچی نامه ام را برگشت بزند
و تمام تمبر هایم / به در بسته بخورد
.
.
.
بیا دوباره تمام دنیایمان را
در یک زیر سیگاری ِ مشترک بتکانیم
و بی خیال ِ تمام ِ روز های شانسی / که نمی رسند
پنجشنبه هایمان را طاق بزنیم
به صرف ِ
ساندویچ های چرب زبان
لبخندی از دنیرو
و رفاقتی که تنها زمان / از عمقش با خبر است
دستت را بیاور
مردانه و زنانه اش را بی خیال
دست بدهیم به رسم کودکی
قرار است هوای هم را / بی اجازه داشته باشیم
|
با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست
که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی
و صبح ها از / دنده دیگری از خواب پا میشوی
تمام حرف هایت عوض میشود
دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای تو وسط پا است نه تفکر
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است
من محتاج درک شدن نیستم / دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس
از سکس با پدر راضی بود ؟؟؟
بیچاره سرخ می شود .... و جوابش را ...
باور کن به خودش هم نمی دهد ...........
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید
|
|||
|
|
عاشق اویم که تمام وجودش از آن من است ...
و تمام وجودم از آن او
یا رب این غنچه ی خوشبو که سپردی به منش
وای اگر خار بروید به کنار چمنش
طفلم امروز زبانش به سخن وا شده است
مثل هر کودک دیگر آب بابا سخنش
اکبرم رفت و سپس اشک به چشمم خشکید
ای خدا اشک بده تا بچکانم دهنش
وسط دشت چرا آمده ای ماهیگیر
ماهی سرخ مرا لرزه نشانی به تنش
تیر تو پیکر عباس به آن روز انداخت
اینکه اندازه ی تیر است تمام بدنش
پیر شد کودک شش ماهه ام از درد عطش
همه دیدند که قنداغه ی او شد کفنش
علی لای لای علی
خوشبوترین گلاب در این کربلا منم
شیواترین نوا در این نینوا منم
با خون نوشته زیر گلویم کلیم عشق
باب الحوائج حرم مصطفی منم
با دست کوچکم گره ها باز می شود
مردم علی اصغر مشکل گشا منم
نامم علی اصغر و در کشتی حسین
هم بادبان و لنگر هم نا خدا منم
این دستهای کوچک من دست حیدری است
شش ماهه ای که کشته بی صدا منم
چهل روز می شود كه شدم جبرئیل تو
ذبح عظیم گشتی و گشتم خلیل تو
چهل روز می شود كه فقط زار می زنم
كوچه به كوچه نام تو را جار می زنم
چهل روز می شود كه بدون توأم حسین
حالا پی نتیجه ی خون توأم حسین
چهل روز می شود كه حسین همه شدم
حیدر شدم، حسن شدم و فاطمه شدم
مردم به جنگ نائبه الحیدر آمدند
در پیش من، تمام، به زانو در آمدند
آثار مرگ در بدنم هست یا حسین
پس روز اربعین منم هست یا حسین
آبی كه تر نكرد لب تشنه ی تو را
حالا نصیب خاك مزارت شده اخا
چهل روز پیش بود همین جا سرت شكست
این جا دل من و پدر و مادرت شكست
چهل روز پیش بود به گودال رفتی و
از پشت، نیزه خوردی و از حال رفتی و
از تل زینبیه رسیدم كه وای وای!
بالا سرت نشستم و دیدم كه وای وای!
نیزه ز جای جای تن تو در آمده
حتی لباس های تن تو در آمده
جمعیتی كه بود به گودال جا نشد
یك ضربه و دو ضربه... ولی سر جدا نشد
دیدم كسی حسین مرا نحر می كند
آقای عالمین مرا نحر می كند
من را ببخش دست به گیسوی تو زدند
من را ببخش چكمه به پهلوی تو زدند
فرصت نشد ز خاك بگیرم سر تو را
فرصت نشد در آورم انگشتر تو را
می خواستم ببوسمت اما مرا زدند
ناراحتم كنار تو با پا مرا زدند
بین من و تو فاصله ها سد شدند آه!
با اسب از روی بدنت رد شدند آه!
در شهر كوفه بود كه بال و پرم شكست
نزدیك خانه ی پدریّ ام سرم شكست
وای از عبور كردن مثل غلام ها
وای از نگاه های سر پشت بام ها
باور نمی كنی كه سرم سایبان نداشت؟
در ازدحام، محمل من پاسبان نداشت؟
تا شهر شام رفتم و معجر نداشتم
تقصیر من چه بود؟ برادر نداشتم
از بس رسید سنگ به سمت جبین من
نزدیك بود پاره شود آستین من