سلام برعشق و زندگی

داستان

جای کبوترهای شادی

در جستجوی عشق ، اما بی چراغم!

عشقی نشد یار دلم ، اما چرا غم؟

در برگریز غصه و توفان تردید

پیچیده بوی حسرتی در کوچه باغم

جای کبوترهای شادی ، بر درختان

من میزبان غم خبرهای کلاغم

رفتی ، تمام گرمی ات از زندگی رفت

از هُرم حزن انگیز این شب گریه ، داغم

سرداب دلسردی ، سکوتی مثل مرداب

مرگ است شاید آنکه می آید سراغم...

[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:جای کبوترهای شادی /, ] [ 1:17 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


لودیک فون بتهوون (۱۸۲۷ – ۱۷۷۰)

لودیک فون بتهوون (۱۸۲۷ – ۱۷۷۰) یکی از مشهورترین و اسرارآمیزترین آهنگ سازان تاریخ در سن ۵۷ سالگی در گذشت و رازی بزرگ را با خود به جهان دیگر برد. پس از مرگ وی نامه ای عاشقانه در وسایلش پیدا شد. این نامه خطاب به زنی ناشناس نوشته شده است که بتهوون او را تنها با لقب “محبوب ابدی” خطاب کرده است.
شاید جهانیان هرگز نتوانند این زن اسرارآمیز را بشناسند یا موقعیت و شرایط رابطه عاشقانه این زن و بتهوون را دریابند.
نامه بتهوون تنها چیزی است که از عشق او به جا مانده است. عشقی که به اندازه موسیقی اش پر احساس بوده است، همان موسیقی پر احساسی که بتهوون را پرآوازه کرد. آثاری مانند “سونات مهتاب” علاوه بر بسیاری از سمفونی های او به وضوح داستان غم انگیز رابطه ای را نشان می دهد که هیچگاه آشکار نشد.
فرشته من، تمام هستی و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند کلمه، آن هم با مداد برایم نوشته بودی که تا قبل از فردا وضعیت جا و مکان تو مشخص نمی شود. چه اتلاف وقت بیهوده ای! چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟ آیا عشق ما نمی تواند بدون اینکه قربانی بگیرد ادامه پیدا کند؟ بدون اینکه همه چیزمان را بگیرد؟ آیا می توانی این وضع را عوض کنی – اینکه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی؟
چه شگفت انگیز است! به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است. بنگر تا به آرامش برسی، عشق هست و نیست تو را طلب می کند و به راستی حق با اوست. حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است. اگر به وصال کمال برسیم، دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد.
بگذار برای لحظه ای از دنیا و مافیها رها شده و به خودمان بپردازیم. بی گمان یکدیگر را خواهیم دید. از این گذشته نمی توانیم آنچه را که در این چند روز در مورد زندگی ام پی برده ام در نامه بنویسم. اگر در کنارم بودی هیچ گاه چنین افکاری به سراغم نمی آمد. حرف های بسیاری در دل دارم که باید تو بگویم.
آه لحظه هایی هست که حس می کنم سخن گفتن کافی نیست. شاد باش – ای تنها گنج واقعی من بمان – ای همه هستی من!
بدون شک خدایان آرامشی به ما ارزانتی خواهند داشت که بهترین هدیه است.
نامه ی نیما به عالیه
________________________________________
نیما یوشیج (علی اسفندیاری) رو همه می شناسن
دیگه نیازی به توضیحات من نیست…
*****

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:لودیک فون بتهوون (۱۸۲۷ – ۱۷۷۰) /, ] [ 1:36 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


ای عزیزترین

امروز صبح کتابی در دست داشتم و قدم می ردم اما طبق معمول جز تو به هیچ چیز نمی توانستم فکر کنم. ای کاش می توانستم اخبار خوشایندتری داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ایتالیا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولانی دور باشم هرگز بهبود نخواهم یافت. در عین حال با تمام سرسپردگی ام به تو نمی توانم خودم را راضی کنم که به تو قولی بدهم…

دلم بسیار در طلب توست. بی تو هوایی که در آن نفس می کشم سالم نیست. می دانم که برای تو اینچنین نیستم. نهف تو می توانی صبر کنی، هزار کار دیگر داری. بدون من هم می توانی خوشبخت شوی.

این ماه چگونه گذشت؟ به چه کسی لبخند زدی؟ شاید گفتن این حرف ها مرا به چشم تو بی رحم جلوه دهد ولی تو احساس مرا نداری. نمی دان عاشق بودن چیست. اما روزی خواهی فهمید. هنوز نوبت تو نشده است.

من نمی توانم بدون تو زندگی کنم. نه فقط خود تو، بلکه پاکی و پاکدامنی تو. خورشید طلوع و غروب می کند روزها می گذرد ولی تو به کار خود مشغولی و هیچ تصوری از درد و رنجی که هر روز سرتاپای مرا فرا می گیرد نداری. جدی باش. عشق مسخره بازی نیست. و دوباره برایم نامه ننویس مگر ان که وجدانت آسوده باشد. قبل از اینکه بیماری مرا از پا در آورد از دوری تو می میرم.
لودیگ فون بتهوون به زنی ناشناس

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:ای عزیزترین//////, ] [ 1:35 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


نامه های جان کیتس

جان کیتس (۱۸۲۱ – ۱۷۹۵) عمری کوتاه اما بسیار درخشان داشت. در سن ۲۳ سالگی فانی براونی را که در همسایگی او خانه داشت ملاقت کرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشکان بیماری سل را که نهایتا به مرگ او منجر می شد تشخیص داده بودند؛ بنابراین ازدواج آن دو ناممکن شد. گرمای عشق عمیق و خلل ناپذیر کیتس به فانی در این نامه که یک سال قبل از مرگ کیتس در رم نوشته شده است به خوبی احساس می شود.
فانی شیرینم
گاه نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری تو را دوست نداشته باشم. عزیزم، دوستت دارم همیشه و همیشه بی هیچ قید و شرطی. هر چه بیشتر تو را می شناسم، بیشتر به تو علاقمند می شوم. همه احساسات من حتی حسادت هایم ناشی از شور عشق بوده است. در پرشورترین طغیان احساسم حاظرم برایت بمیرم. تو را بیش از اندازه آشفته و نگران کرده ام. ولی تو را به عشق قسم، آیا کار دیگری می توانم بکنم؟ همیشه برای من تازه هستی. آخرین نسیم تو شاداب ترین و آخرین حرکات تو، زیباترین آنهاست.
به فانی براونی
بدون تو نمی توانم زندگی کنم. جز تو دیدار تو همه چیز را فراموش کرده ام، امگار زندگی ام دراینجا به پایان رسیده است. دیگر چیزی نمی بینم مرا در خودت ذوب کرده ای؟
حس می کنم در حال متلاشی شدن هستم… همیشه در حیرت بودم که چطور افرادی به خاطر دین شهید می شوند. از فکر آن بدنم به لرزه می افتاد. اما دیگر نمی لرزم. من هم می توانم به خاطر دینم شهید شوم. عشق دین من است. م توانم به خاطر آن بمیرم. می توانم به خاطر تو بمیرم. کیش من کیش مهر است و تو تنها اعتقاد من هستی. تو مرا با نیرویی که توان مقابله با آن را ندارم افسون کرده ای.
جان کیتس
داستان عشق جان کیتس و فانی براونی داستانی غمبار است. کیتس که از شعرای عمده قرن نوزدهم به شمار می آید در طول عمر کوتاه خود آثار مهمی همچون “قصیده ای درباره گلدان یونانی” را سرود.
کیتس در نوامبر ۱۸۱۸ فانی را ملاقت کرد و بلافاصله دلباخته او شد!!! این اتفاق خانواده فانی و دوستان کیتس را نگران کرد. آن دو به زودی مخفیانه نامزد کردند. اما کیتس در زمستان ۱۸۲۰ در سن ۲۵ سالگی چشم از جهان فروبست. او را همراه با نامه های ناگشوده از فانی که روی سینه و نزدیک قلبش گذاشته بودند به خاک سپردند.
جان کیتس به فانی براونی
________________________________________
 

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:نامه های جان کیتس/, ] [ 1:34 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


داستان عاشقانه......

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضـش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ، رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ این نوشته ها رو تقدیم میکنم به تمام عاشقان به معشوق نرسیده

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستان عاشقانه,,,,,,/, ] [ 1:14 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم

تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم
تو نبودی و در نهانخانه ی دلم جایت خالی بود
تو نبودی و جز تو هیچکس را به حریم قلبم راه ندادم
تو نبودی و باز به تو وفادار بودم …
و تو آمدی
از دوردست ها
از سرزمین عشق
و تو مرا با عشق آشنا کردی
تو مفهوم عاشق بودن را به من آموختی
با تو تا عرش دوست داشتن سفر کردم
با تو کامل شدم
با تو بزرگ شدم
با تو الفبای عشق را آموختم
با تو ندای قلب عاشقم را به گوش همه رساندم
با تو به کلبه ی عشقمان بالیدم
با تو …
ولی افسوس !!!
حالا که این چنین شیفته ی تو شده بودم
و در کنارت به آرامش رسیده بودم
تو رفتی …
حالا که تو رفتی بدون تو دستم سرد شد
آغوشم تهی و لبریز از درد شد
تو رفتی و من بی تو “هیچ” شدم …
حالا به حرمت عشق پاکم
و به حرمت لحظات زیبایمان قسم می خورم که :
نام تو را تا ابد
بر روی قلبم حک خواهم کرد !!!
(( تقدیم به … ))

[ شنبه 25 آذر 1391برچسب:تو نبودی و من با عشق نا آشنا بودم/, ] [ 1:6 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


چشمهای زیبای تو را

دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

در انحصار قطره های اشک نبینم

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

و تو برایم دعا کن که هرگز بی تو نخندم

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

برای شاپرک های باغچه ی خانه ایت دعا می کنم

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:چشمهای زیبای تو را/, ] [ 22:33 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


خیلی سخته که دلی روبا نگات دزدیده باشی

خیلی سخته که دلی روبا نگات دزدیده باشی

وسط راه اما ازعشق،یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی ازخودت می پرسی یعنی،میشه اون بره زمانی؟

خیلی سخته توی پاییزباغریبی آشنا شی اما

وقتی که بهار شد یه جوری ازش جداشی

خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اونو ببینه

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب،چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

خیلی سخته بودن تو واسه اون بشه عادت

دیگه بوسیدن دستات واسه اون بشه عبادت

خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی تا که بین دوپرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اونکه دیروز واسش یه رویا بودیاز یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یکشب واسه چیدن ستاره ولی تا رسیدی اونجا ببینی روزشد دوباره

خیلی سخته که من وتو همیشه باهم بمونیم

انقدعاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:خیلی سخته که دلی روبا نگات دزدیده باشی /, ] [ 22:30 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


متن آهنگ مجازات

بــــه جــــرم دوســــت داشتــــن تو میخــــوان مجــــازاتم کنــــن

میخــــوان کــــه از دنیــــای تو بــــی حرکت مــــاتم کنــــن

بــــه هــــر دری کــــه میزنــــم هیشکــــی جوابــــم نمیــــده

هیشکــــی نشــــونه ای به ایــــن حــــالِ خــــرابم نمیــــده

زنــــده بــــه گورمــــم کنــــن مــــن از تــــو دست نمیکشــــم

دنیــــا بخــــواد فاصلــــه شــــه اونــــو به آتیــــش میکشــــم

بــــاور نمــــیکنم دلــــت بــــدون من سفــــر کنــــه

واســــه زمین خــــوردنِ مــــن یــــه شهــــر
و با خبر کنــــه

زنــــده بــــه گورمــــم کنــــن مــــن از تــــو دست نمیکشــــم

دنیــــا بخــــواد فاصلــــه شــــه اونــــو به آتیــــش میکشــــم

بــــاور نمــــیکنم دلــــت بــــدون من سفــــر کنــــه

واســــه زمین خــــوردنِ مــــن یــــه شهــــرو با خبر کنــــه



 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:متن آهنگ مجازات/////, ] [ 22:6 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


شعر عاشقانه

من با تـو قسمـت میکنم تنهاییم را
مجموعه ی آشفــته ی شـیداییم را
پر میکشد تا بیکرانهـا این دل من
آرام کن این مرغـــک صحـراییم را
آییـنه ام آییـنه ی چشمـان ســبزت
تکثیر کن با چشــم خود زیباییم را
دستم بگیر ای آشـنا تا با حضورت
پیـــــدا کنم دنیــای ناپـیــــــداییم را
در کوله بارم جـزغم تنهـاییم نیست
پس با توقسمـت میکنم تنهـاییم را


 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:شعر عاشقانه//, ] [ 21:44 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


تنها گذاشت و رفت

چقدر ساکت برید از من، ندیدم که معطل شه
معمای عجیبی بود، چقدر خوبه اگه حل شه
نه اشکش رو در آوردم، نه از عشقم فراری بود
یعنی هر چی بهم میگفت، تمومش سر کاری بود
نمیدونم با کی رفته، شاید تنها سفر کرده
هنوز هیچ چیزی معلموم نیست، شاید دوباره برگرده
حالا موندم با تنهایی، شبا گریه و بیداری
فقط یک گوشه میشینم ندارم حس هیچ کاری
هنوز داغم نمیفهمم دوباره پشت پا خوردم
بهم میگفت دوسم داره، گذاشت و رفت و جا خوردم
مثل یه آدم گیجم، به یه نقطه شدم خیره
ازم دلخور نبود اما، چرا نگفت داره میره
چقدر ساکت برید از من، ندیدم که معطل شه
معمای عجیبی بود، چقدر خوبه اگه حل شه
نه اشکش رو در آوردم، نه از عشقم فراری بود
یعنی هر چی بهم میگفت، تمومش سر کاری بود

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:تنها گذاشت و رفت/, ] [ 21:39 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


چشمان ناز تو

چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را میکنم محال است زندگی بدون تو
چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم میگوید ، این زندگی عاشقانه را مدیونم به تو
روزی آمدی و مرا از حال و هوای تنهایی بیرون آوردی
عاشقم کردی با مهر و محبت هایت، با قلب مهربانت
دیوانه ام کردی با آن چشمهای نازت
چه ناز است چشمانی که لحظه ای دیدن دوباره اش برایم آرزوست
تا لحظه های در کنار تو بودن را با چشمان ناز تو سر کنم ، تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت
تا بگویم درد دلهایت را برایت ، منی که بی خبر نیستم از آن دل مهربانت
صدای دلنشین تو ، خیره شده ام به چشمهای زیبای تو، تو نیز عاشقانه نگاه میکنی به چهره عاشق من ، لبخندت مرا دیوانه تر میکند، عزیزم بیشتر از این تو را ببینم به رویا نبودن این رویای زیبا شک میکنم ، میترسم که خواب باشم ، میترسم که در خواب عاشقت شده باشم ، میترسم که رویا را با حقیقت اشتباه گرفته باشم!
تو نیز مانند من به انتظار باریدن بارانی ، یا باز هم اشک میریزی از اینکه دیدارمان به سر رسیده  و تا فردا مرا نمیبینی
چگونه سر کنم شب را تا فردا ،نمیدانم حقیقت عشق تو را باور کنم یا آن رویا!
نمیدانم چگونه قلبم را راضی کنم که خواب نیست تو را داشتن را
ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را
چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده ،دیگر چگونه بگویم که بودن تو ،مرا بدجور عاشق کرده
حتی اگر با تو بودن رویا باشد ، می مانم تا ابد در همین رویا ، به خیال تو ، به خیال داشتن فرشته ای مثل تو ، به همین خیال رویایی زندگی میکنم

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:چشمان ناز تو //, ] [ 21:38 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


بگو با دلم میمانی

دلخوشی هایم کم نیست
همه چیز هست برای تنها نبودن
اما
من دنبال کسی هستم برای باهم بودن
دلخوشی من زمزمه کردن نام توست
زیر لبهایم میترسم آن را هم از من دریغ کنی
آهسته در گوش خیالم بگو با دل من میمانی

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:بگو با دلم میمانی//, ] [ 21:35 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


حرف دلم

دستانت را ،
در برابرم مشت می کنی . . .
میپرسی گل یا پوچ ؟
در دلم می گویم :
فقط دستانت . . .

 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:حرف دلم/, ] [ 21:19 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


ابر و تپه ( داستان عاشقانه )

ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا آمد. اما فرصتی برای رشد در آن منطقه نیافت؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی آفریقا راند. همین که به قاره آفریقا رسیدند،آب و هوا عوض شد: آفتاب تندی در آسمان میدرخشید، و در زیر، شن های خشک صحرا دیده میشد. باد آنها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید. بنابراین، ابر هم مثل انسانهای جوان، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به کشف جهان بپردازد. باد اعتراض کرد: چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است! به گروه برگرد تا به مرگز آفریقا برویم. آن جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!

اما ابر جوان و عاصی، توجهی نکرد. کم کم ارتفاعش را کم کرد، تا سرانجام نزدیک تپه های شنی، پشت نسیم ملایمی نشست. پس از مدت درازی، متوجه شد که یکی از تپه ها به او میخندد.

تپه هم جوان بود. باد، آنرا تازه شکل داده بود. همان جا، ابر عاشق تپه شد..

- روز بخیر. زندگی در آن پایین چه طور است ؟

- با تپه های دیگر، خورشید، باد، و کاروانهایی هم صحبتم که هر از گاهی از این جا میگذرند. گاهی خیلی گرمم میشود، اما تحمل میکنم. زندگی در آن بالا ها چه طور است؟

- اینجا هم باد و خورشید در کنار ماست. اما حسنش این است که میتوانم در آسمان بگردم و با چیزهایی زیادی آشنا بشوم!

- زندگی من کوتاه است. وقتی باد از جنگل برگردد، ناپدید میشوم.

- حالا غمگینی؟

- حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم.

- من هم همین احساس را دارم. باد جدید که بیاید مرا به جنوب میراند و باران میشوم. به هر حال سرنوشتم این است.

تپه لحظه ای مکث کرد، بعد گفت: میدانی اینجا در بیابان، به باران میگوییم بهشت؟

ابر با غرور گفت: نمیدانم میتوانم به چیزی به این مهمی بدل شوم یا نه!؟

- از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام. میگویند که بعد از باران، گیاه و درخت ما را میپوشاند. اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه. در صحرا خیلی کم باران میبارد.

این بار ابر مکث کرد. اما خیلی زود، دوباره خندید و گفت: اگر بخواهی، میتوانم باران بر سرت بریزم. همین که رسیدم، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه کنارت بمانم.

تپه گفت: وقتی برای اولین بار تو را در آسمان دیدم، من هم عاشقت شدم. اما اگر موهای زیبا و سفیدت را به باران تبدیل کنی، می میری.

ابر گفت: عشق هرگز نمی میرد. دگردیسی میابد؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم.. و با قطره های ریز باران، شروع کرد به نوازش تپه؛ زمان درازی به همین شکل ماندند، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد.

روز بعد، تپه کوچک از گل پوشیده شد. ابرهای دیگری که از آنجا میگذشتند، دیدند که آنجا جنگل کوچکی به وجود آمده، و آنها هم بر تپه شنی باریدند. بیست سال بعد، آن تپه؛ واحه ای شده بود، که با سایه درختانش، مسافران را پناه میداد.

و همه این ها به خاطر این بود که روزی، ابری عاشق، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:ابر و تپه ( داستان عاشقانه ), ] [ 20:7 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


عشق در بیمارستان

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:عشق در بیمارستان/, ] [ 20:5 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


عشق بی همتای من

 

 

و این دلتنگی ها ، آخر خط همه دلواپسی ها، رسیدن به آنچه برای رسیدنش لحظه ها را میگذرانیدم و خاطره ها بر زندگی مان نقش میبندد به امید آن روزی که عشقمان نقش بر آب نشود!
کاش میشد از همان آغاز مال هم بودیم ، نه اینکه نیمی از عمرمان گذشته باشد و همدیگر را پیدا کرده باشیم!
این تویی عشق بی همتای من ، لحظه به لحظه با تو ، تویی نفسهای من
کاش همیشه رنگ عشق در تصویر زندگی مان پر رنگ باشد ، نه اینکه بی وفایی بیاید و لطافت عشقمان را خدشه دار کند !
کاش همیشه دلت مثل دلم بود ، همیشه بی قرار و منتظرت بود …
و این تویی عشق جاودانه من ، لحظه به لحظه لمس شاعرانه من …
تمام احساس من خلاصه ایست از مهربانی هایت که هوای عشق تو را دارد ، راز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم میجوشد و در احساس تو جاری میشود …
و این شور عشق آخر خط همه ی دلتنگی هاست ، که رسیده ایم به جایی که نقطه آرامش است ، رسیده ایم به جایی که تنها خواسته ی ما همان آرامش است …
هر جا میروم عطر تو پیچیده در آنجا ، و مست دیدار با چشمان ناز تو میشوم ، من در آن لحظه یک دیوانه میشوم!
گاهی فکر میکنم لایق تو نیستم ، و میدانم ارزش تو بالاتر از این است که احساسم را به پای تو بریزم
و این وابستگی ها ، آخر خط همه خستگی ها رسیدن به آغوش هم است ، و این ما هستیم که راز عشق را برای هم زمزمه میکنیم ، آنگاه که همدیگر را در آغوش هم میفشاریم

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب: عشق بی همتای من /, ] [ 20:1 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی
پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز گردنی
چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی
ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره کردنی
در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای
عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی
اعتصامی

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست/, ] [ 19:56 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


آه این دل ،حسرت روزهای با تو بودن است

مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ،

هنوز قطره هایی از اشکهای  آن روزها بر چشمانم نشسته ،

حالم بهتر نیست از این دل خسته ...

نمیدانم کیستی ، غریبه ای یا آشنایی ، تنها میدانم تو برای دلم یک بی وفایی

نه به فکرت هستم نه در حال فراموش کردنت ، شاید دلم باشد در حال یاد کردنت

یاد میکند از تویی که از یاد برده ای مرا ، از یاد برده ای حتی بی وفایی ات را ،

از یاد برده ای یاد مرا ، سوزانده ای همه خاطره ها را ...

مدتیست از آخرین دیدارمان گذشته ، هنوز سرنوشت همه درها را بر رویمان نبسته ،

تا دلم ببیند لحظه رفتنت را ، تا دلم از یاد نبرد که چگونه پشت کردی

به من و با دل سنگت تنهایم گذاشتی و رفتی

آه این دل ،حسرت روزهای با تو بودن است ،

حسرت روزهایی که چه عاشقانه دوستت داشتم ،

برایت میمردم ، و تو نیز بی رحمانه مرا جا گذاشتی

آه این دل ، آخرین نفسهایی است که از عشق تو میکشم ،

آخرین هوایی است که از عشق تو جا مانده و

آخرین لحظه هاییست که یاد تو را در دلم تحمل میکنم...

من که هر چه میخواهم فراموشت کنم نمیتوانم ،

کاش مثل تو میتوانستم آنطور فراموش کنم که حتی نام عشق گذشته ات را نیز به یاد نداری ...

آنگونه که تو مرا شکستی ، هر سنگدل دیگری بود پشت سرش را هم نگاهی میکرد ،

که حتی لحظه پرپر شدن آن دلشکسته را ببیند ،

تو که مرا شکستی دیگر نگاه نکردی به پشت سرت ،

راه خودت را رفتی و من هم گفتم این دل شکسته ام فدای سرت ...

آه این دل به سردی آن لحظه هایی است که گذشته،  

اما یادش در قلبم یخ بسته است

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:آه این دل ,حسرت روزهای با تو بودن است /, ] [ 19:53 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


بیچاره سنگی

بیچاره سنگی که از دست کودکی رها میشود


بسوی گنجشکی ! نمی داند که دل کودک را



بشکند یا دل گنجشک را.......!!!!


 


آموخته ام هرگاه کسی یادم نکرد؛ من یادش کنم


، شاید او تنهاتر از من باشد

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:بیچاره سنگی /, ] [ 19:49 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


نگآهَم کُن!



نگآهَم کُن!


مَن دیگَر آن بآکِرهــ تَرسو نیستَمــ!!!


فآحِشِهــ ای شدهــ ام که هَر شَبــ


خیآلِ عُریآن رآ...


بهــ هَرزِگی میکِشآنَد...!!


مَن دل بَستهــ اَمــ!!


 
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:نگآهَم کُن!/, ] [ 19:21 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم


ترک یار کردی و من همچنان یارم ترا

دشمن جانی و از جان دوست تر دارم ترا

گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم ترا

قصد جان کردی که یعنی دست کوته کن زمن

جان بکف بگذارم و از دست نگذارم ترا

گر برون آرند جانم را زخلوتگاه دل

نیست ممکن جان من کز دل برون آرم ترا

یک دو روزی صبر کن ای جان بر لب آمده

زآنکه خواهم در حضور دوست بسپارم ترا

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشت پرصداست

مشکل آگاهی رسد از ناله زارم ترا

گفته ای :خواهم ترا بکام دشمنان

این سزای من که با خود دوست میدارم تر
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:گر بصد خار جفا آزرده سازی خاطرم/, ] [ 19:19 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


به چه می خندی عزیز !؟

به چه می خندی عزیز !؟

به چه چیز !؟

به شكست دل من... !

یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی عزیز !؟

به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد !؟

یا به افسونگریِ چشمانت...

كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

"به چه می خندی تو...؟"

به دل ساده ی من می خندی !؟

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟

به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی عزیز !؟

به هم آغوشی من با غم ها

 

 

یا به ...!
خنده دار است...بخند !


[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:به چه می خندی عزیز !؟/, ] [ 19:17 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


خواب کودکانه ی من


و خاطراتی مبهم از گذشته

و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام

فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود

خواب کودکانه ی من

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را ..!!!

چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم... 
 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:خواب کودکانه ی من/, ] [ 19:17 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


سلامتیه اونو تو پاکی میخوام نه مستی


نشستم پای مشروب گفتن بخور بگو به

سلامتی اونی که دوستش دارم...

پیکو به لبم نزدیک کردم اما نخوردم!

ولی گفتم به سلامتیه اونی

که از وجودش نفس میکشم...

گفتن چرا نخوردی؟؟؟

سلامتیه اونو تو پاکی میخوام نه مستی!!!


[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:سلامتیه اونو تو پاکی میخوام نه مستی/, ] [ 19:15 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


ممنونم از شب رویا



روزهای سختی رو میگذرونم...

وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشود

نفسم

دنیایم

دلم. . .

ممنونم از شب رویا

که بازم وقت دلتنگی به دادم میرسه....!

ممنون از غم كه همیشه و هر جا با منه وتنهام نمی ذاره...

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:ممنونم از شب رویا/, ] [ 19:14 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


گــــــریــــــه


نه پلــــــــــکام روی هم میرن نه دست میکشم از گــــــریــــــه

نه میخوام بند بیاد نه بارون نه چتـــــــــــری رو ســـــــــرم باشه
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:گــــــریــــــه /, ] [ 16:52 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


گــــــریــــــه


نه پلــــــــــکام روی هم میرن نه دست میکشم از گــــــریــــــه

نه میخوام بند بیاد نه بارون نه چتـــــــــــری رو ســـــــــرم باشه
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:گــــــریــــــه /, ] [ 16:52 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


هـــر شـــب ...

هـــر شـــب ...


بـــه خـــودم قـــول میدهـــم كـــه ...

فـــراموشـت كنـــم !..


وقتی عکســـت را می بینم!..


تـــو را كـــه نـــه ..


قولـــم را فرامـــوش می كنـــم ............ !!

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:هـــر شـــب ,,,/, ] [ 16:49 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


هـــر شـــب ...

هـــر شـــب ...


بـــه خـــودم قـــول میدهـــم كـــه ...

فـــراموشـت كنـــم !..


وقتی عکســـت را می بینم!..


تـــو را كـــه نـــه ..


قولـــم را فرامـــوش می كنـــم ............ !!

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:هـــر شـــب ,,,/, ] [ 16:49 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


هـــر شـــب ...

هـــر شـــب ...


بـــه خـــودم قـــول میدهـــم كـــه ...

فـــراموشـت كنـــم !..


وقتی عکســـت را می بینم!..


تـــو را كـــه نـــه ..


قولـــم را فرامـــوش می كنـــم ............ !!

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:هـــر شـــب ,,,/, ] [ 16:49 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


تـــــو كه میتونستى


 


تـــــو كه میتونستى

ایـــن همــه بـــد باشى


غلط کردی


اوائل اون همــه خوب بودى..................!

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:تـــــو كه میتونستى /, ] [ 16:48 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


دلنشین تر


 

هیــچ چیز دلنشین تر از این نیست که:


مدام نامت را صدا بزنم...

با یک علامت سؤال"؟"


و "تـــو" با حوصله جواب بدهی...


جـــــان دلـــــم!؟

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:دلنشین تر/, ] [ 16:47 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


بـــــــوی تـــــو




این صــــنـدلی هـنـوز هـم بـــــــوی تـــــو را مـی دهـــد

لحــــظه هـایی که پیش مـــــن بودی ولی به فکــــر دیگــــری

لحــــظه هـایی که یــــــاد مــــن بودی ولی یــــــار دیگــــری

لحــــظه هـایی که عشــــــق من بودی ولی معشـــــوق دیگـــــری

آری بــــــانو !

خیـــــانــت به این زودی ها بــــویـش نمی رود !

حالا هی عطــــر تــــنـت را عوض کن ! ...
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:بـــــــوی تـــــو/, ] [ 16:46 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


داستان لیلی و مجنون

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت  گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک  کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر
چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها  شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم  ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
          لیلی! زندگی کن
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
 چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی  بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......
[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:داستان لیلی و مجنون /, ] [ 16:39 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


بیژن و منیژه ؛ داستان عشق ایران و توران

در میان افسانه ها ی ایرانی یا بهتر است بگوییم افسانه هایی که در حوزۀ فرهنگ و تمدن ایرانی رواج دارند،"افسانه های عا شقانه "از جایگاه خاصی برخوردارند. مردمان این حوزه که گسترۀ آن از آمودریا تا شبه قاره هند و از آنجا تا آسیای صغیر را در برمی گیرد، سده های طولانی چنین افسانه هایی را دوست داشته و آنها را سینه به سینه حفظ و نقل کرده اند. در مقایسه با غرب بایدگفت که مردم مشرق زمین بویژه مردمی که در حوزۀ فرهنگ و تمدن ایرانی می زیسته اند ، علاقۀ بیشتری به تدوین و اشاعۀ افسانه های عاشقانه داشته اند. علاقه مردم ایران به این افسانه ها به گونه ای است که بسیاری از سرگذشت های واقعی جوانان واله و شیدا ، به افسانه هایی با روایت های متعدد تبدیل شده اند که از جملۀ آنها می توان به مواردی از این سرگذشت ها در خراسان ، خوزستان و گیلان اشاره کرد.
علاقۀ مردم به این گونه افسانه ها و رواج گستردۀ آنها ، زمینۀ مناسبی فراهم کرده است که تأثیر معینی بر سایر گونه های ادب شفاهی بر جای گذاشته است . برای مثال با استناد به داستان عاشقانه لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین ، چندین مثل ساخته شده است . همین علاقه سبب شده است تعداد قابل توجهی از شاعران بر جستۀ ما با بهره گیری از این افسانه ها ، به آفرینش ها ی سترگی دست بزنند که از نمونه های برجسته آن می توان به داستان های بیژن و منیژه فردوسی و خسرو و شیرین نظامی اشاره کرد.
اما افسانه های عاشقانه چگونه افسانه هایی هستند ؟ آیا می توان به صرف وجود مناسبات عاشقانه در افسانه ای ، آن را افسانۀ عاشقانه نامید؟ افسانۀ عاشقانه به افسانه ای گفته می شود که عشق و مناسبات ناشی از آن در مرکز افسانه باشد ، به گونه ای که حذف موضوع عشق موجب اخلال جدی در افسانه شود و آن را بی معنی و مفهوم کند . مطالعۀ دقیق افسانه های عاشقانۀ ایرانی نشان می دهد که این افسانه ها ویژگی های معینی دارند ، ویژگی هایی که آنهارا از افسانه های ملت های همجوار ، مانند مردم عرب ، متمایز می کند. یکی از این افسانه های دیرین که در شاهنامه آمده است افسانه بیژن و منیژه است.
با کمی دقت در آثار بزرگ ادبی می توان دریافت که زنان در شاهنامه فردوسی از جایگاه مشخص و معلومی برخوردار هستند. فردوسی در جای جای شاهنامه از زنان مختلفی سخن به میان آورده و نقش های متفاوتی را برای ایشان برشمرده است. یکی از زنان نامدار و محبوب شاهنامه منیژه است.قصه زندگی منیژه و ماجرای وی با بیژن یکی از داستان های عاشقانه شاهنامه است.
فردوسی خود چنان پرشور از داستان منیژه و بیژن می سراید که یکی از زیباترین و لطیف ترین قصه های عشق را در ذهن خواننده به تصویر درمی آورد.
منیژه دختر جوان و زیبای افراسیاب پادشاه توران در نزدیکی مرز ایران جشنی به پا می کند ولی دل جستجو گر او تنهاست و به دنبال همدل و همراهی می گردد. در این حال منیژه دلاوری را می بیند که از دور تماشاگر اوست.جوان دلاور بیژن فرزند گیو ، نوه دختری رستم است. او به فرمان کیخسرو پادشاه ایران و به همراه گرگین به آن سرزمین آمده است و پس از نبردی دشوار با گرازان آهنگ برگشت دارد.گرگین به خاطر حسد، بیژن را از بازگشتن به ایران منصرف می کند و او را برای ماندن در مرز و تماشای جشن تورانیان ترغیب می کند. بیژن نیز لباس جنگی پوشیده و به اردوگاه آنها می رود . منیژه با دیدن وی دل به مهر او می بازد و پس از جستجوی فراوان نام و نشان وی را می یابد.سپس با بیژن صحبت می کند و بیژن خود را این چنین معرفی می کند:
من بیژن گیو هستم که از ایران به جنگ گرازان آمده ام، شهر من شهر آزادگان یعنی ایران است. چون بیژن قصد بازگشت می کند ، منیژه وی را بی هوش کرده و به قصر خود می برد.بیژن وقتی به هوش می آید خود را در قصر منیژه می بیند و سخت متحیر می شود.
گرسیوز سردار تورانی از بودن پهلوانی ایرانی در کاخ دختر افراسیاب آگاه می شود و این خبر را چنان به گوش افراسیاب می رساند که خشم آن پدر تاجدار را بر می انگیزد و افراسیاب فرمان دستگیری بیژن را به گرسیوز می دهد.گرسیوز با سپاه خود به قصر منیژه یورش می برد و با حیله و نیرنگ بیژن را به بند می کشد و نزد افراسیاب می برد. افراسیاب نخست حکم به دار کشیدن بیژن را می دهد . سپس با پادر میان گذاشتن «پیران ویسه » دستور به چاه انداختن وی را صادر می کند.
منیژه چون دلدار خویش در چاه می بیند زار می گرید و با محبوب خود در چاه سخن می گوید و لحظه ای او را تنها نمی گذارد . گرگین از کار خود نادم و پشیمان می شود و به جست وجوی بیژن می پردازد اما او را نمی یابد . سرانجام سرافکنده سوی ایران باز می گردد و به گیو و رستم از ناپدیدی بیژن در جنگ گرازان خبر می دهد.رستم و گیو که به دلاوری بیژن اطمینان داشتند چنان خبر نادرستی را نمی پذیرند و سرانجام رستم در لباس یک بازرگان ایرانی به مرز ایران و توران می رود تا بیژن را پیدا کند. منیژه چون از عبور بازرگان ایرانی آگاه می شود خود را به او می رساند تا شاید نشان و خبری از سپاه ایران برای نجات بیژن بیابد. سرانجام رستم به منیژه اعتماد کرده و انگشتری خود را به او می دهد تا درخوراکی نهاده و در چاه بیندازد، منیژه نیز چنین می کند و بیژن با دیدن انگشتر رستم شادمان و امیدوار می شود. دیری نمی گذرد که رستم یه یاری وی آمده و او را نجات می دهد و آماده جنگ با افراسیاب می شود. رستم به همراه دیگر دلاوران ایرانی سپاه افراسیاب را شکست داده و منیژه همراه بیژن به ایران می آید و سخت مورد استقبال کیخسرو قرار می گیرد و کیخسرو هدایای نفیسی به آنها می دهد. و بدین سان دوره رنج و محنت منیژه به پایان رسیده و در کاخ پادشاه ایران قدر و منزلتی می یابد.
منیژه یک زن ایرانی نبوده که دلباخته جوانی تورانی شده و از اصل و نسب خویش چشم پوشیده باشد، بلکه او دختر پادشاه توران دشمن ایران زمین است که به خاندان دشمنان ایران پشت کرده و رو به سوی ایران آورده است. عشق او موجب جوشش و حرکتی نو و تازه از مرحله ای تیره به مرتبه ای روشن گشته است. او از ناپاکی سرزمین پدری روی گردانیده و با همه بی پروایی در عشق حرکتی رو به سوی تعالی داشته است، از این رو فردوسی وی را در ردیف زنان نامدار و محبوب شاهنامه جای داده است
.

 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:بیژن و منیژه ؛ داستان عشق ایران و توران /, ] [ 16:37 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


عکس های جدید بازیگران زن ایرانی دی 91

 


 

عکس های جدید میترا حجار

میترا حجار

جدید ترین عکس های فوژن قبادیان

فوژن قبادیان

عکس های جدید مهتاب کرامتی

مهتاب کرامتی

عکس جدید حدیثه تهرانی و تیما پور رحمانی

حدیثه تهرانی و تیما پور رحمانی

جدید ترین عکس های بهنوش طباطبایی

بهنوش طباطبایی

عکس های جدید ساناز کاشمری

ساناز کاشمری

عکس جدید نگار جواهریان

نگار جواهریان

عکس جدید سحر دولتشاهی و امین زندگانی

سحر دولتشاهی و امین زندگانی

عکس جدید لیلا بلوکات و فقیهه سلطانی

لیلا بلوکات و فقیهه سلطانی

عکس جدید گلاره عباسی و پدرش

گلاره عباسی و پدرش

عکس های شبنم درویش و ماریه ماشاالهی در پشت صحنه تئاتر

شبنم درویش و ماریه ماشاالهی

عکس شخصی نفیسه روشن

نفیسه روشن

 
 

عکس های جدید ساناز کاشمری

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:عکس های جدید بازیگران زن ایرانی دی 91//, ] [ 16:30 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


دو تا عکس شخصی!

         

 

          


 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:دو تا عکس شخصی!/, ] [ 16:28 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


ورزشگاه آزادی آزاد

پس از بازی اول ایران و ژاپن که ورود بانوان هم برای تشویق تیم ملی والیبال در مقابل ژاپن، به ورزشگاه آزادی آزاد بود…

صحنه هایی رخ داد که باعث شد در بازی دوم به یکباره تصمیم گرفته شود ورود بانوان را ممنوع اعلام کنند!


 

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب: ورزشگاه آزادی آزاد /, ] [ 16:25 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]


شما هنـوز برای ازدواج آمـادگی نداریـد

اما اگر واقعیت را نپذیریم و کورکورانه وارد زندگی زناشویی شویم، اثرات آن به جز خودتان خیلی‌های دیگر را هم درگیر خواهد کرد (در بسیاری از موارد شکست یک ازدواج موجب شکست بچه‌ها و شکست کل جامعه می‌شود). یکی از دلایل مهم برای بالا رفتن میزان طلاق یک دلیل بسیار ساده است: خیلی از ما زمانی ازدواج می‌کنیم که اصلاً برای آن آمادگی نداریم.

بهترین راه برای کنار آمدن با یک ازدواج شکست‌خورده، این است که پیشدستی کنید زیرا وقتی یک ازدواج با شکست روبه‌رو شود، برگرداندن و درست کردن آن بسیار مشکل است. ازآنجاکه پیشگیری همیشه بهتر از درمان است، خیلی مهم است که بفهمیم چطور تشخیص دهیم برای ازدواج آمادگی داریم یا نه.


در زیر به ۱۲ نشانه عدم آمادگی افراد برای ازدواج اشاره می‌کنیم. البته نشانه های دیگری هم ممکن است وجود داشته باشد و شاید نشانه‌ای را جا انداخته‌ایم، ولی در هر صورت جوانب متعدد آمادگی برای یک ازدواج موفق را نباید دست کم گرفت.


1. بیشتر درگیر مراسم عروسی هستید تا خود ازدواج.

خیلی‌وقت‌ها بیشتر زمان صرف آماده‌سازی و برنامه ریختن برای جزئیات مراسم عروسی می‌شود تا اینکه خود ازدواج موردنظر قرار گیرد. اگر بیشتر از اینکه درمورد وضعیت بدهی‌های همسر آینده‌تان بدانید، در مورد سالن مراسم عروسی اطلاعات دارید، ازدواج هنوز برای شما مناسب نیست.

۲. هنوز بین شما اعتماد ایجاد نشده است.

اعتماد یکی از ضروری‌ترین فاکتورهای ازدواج است. اما بعضی‌ها فکر می‌کنند که نمی‌توان به طور کامل به هیچکس اعتماد کرد، همسر آینده هم از این قاعده مستثنی نیست. اگر شما هم همینطور فکر می‌کنید، خودتان را برای یک رابطه و ازدواج پردغدغه آماده کرده‌اید. اعتماد یعنی باور داشتن به اتحاد فرد مقابل با شما. هیچ رابطه‌ای بدون اعتماد باقی نمی‌ماند.

۳. نمی‌توانید تصور کنید پدر یا مادر فرزند او باشید.

وقتی با کسی وارد رابطه می‌شوید که قبلاً ازدواج کرده و از زندگی سابق خود بچه دارد، علاوه بر خود او، در واقع با فرزندش هم وارد رابطه شده‌اید. خیلی‌ها را می‌بینیم که می‌گویند، "خودش را خیلی دوست دارم اما بچه‌اش را نه". متاسفانه این موقعیت اصلاً جالب نیست. بچه‌ها بخش دائم و مهم این رابطه هستند.

۴. خیلی وقت است که با کسی رابطه نداشته‌اید.

در مورد این مورد آمار حرف‌های بیشتری دارد. اکثر تحقیقات تمایزی دقیق در میزان طلاق برحسب تعداد سال‌هایی که زوج‌ها رابطه قبل از ازدواج دارند نشان می‌دهند. اگر زوج در کمتر از دو سال با هم آشنا شده و ازدواج کنند، میزان طلاق بسیار بالاتر از زمانی است که زمان بیشتری را قبل از ازدواج با هم در ارتباط بوده‌اند. یک مورد جالب اینکه زمان بسیار زیاد برای آشنایی قبل از ازدواج نیز (بالاتر از ۵ سال) عواقب منفی را در زندگی زناشویی نشان داده است.

۵. در مورد مسائل حیاتی‌تان توافق نکرده‌اید.

اگر بدون اینکه در مورد مسائل مهم زندگی با هم حرف بزنید و تصمیم‌گیری کنید سر سفره عقد رفته‌اید، کارتان اشتباه است. مسائل حیاتی ازدواج، ارزش‌های شما، تیپ شخصیتی‌تان و مسائل غیرقابل توافق است. اینها همه چیزهایی هستند که باید بدانید و هیچوقت آنها را برای کسی تغییر ندهید. مسائل مهم و حیاتی شما اهمیت زیادی دارند زیرا کلید یک رابطه موفق ارتباط و گفتگو و حل اختلافات است. با این مسائل باید بعنوان فرصت‌هایی برای تبادل نظر و عقیده و حل مشکلات استفاده کنید.

۶. آماده مصالحه نیستید.

هیچوقت نمی توانید یک ازدواج موفق داشته باشید مگراینکه تمایل به مصالحه داشته باشید. در زمان‌ها و شرایط سخت، آدم‌ها معمولاً به یکی از این دو روش واکنش می‌دهند: یا خودخواه می‌شوند و فقط به خودشان فکر می‌کنند و یا ازخودگذشته می‌شوند و فقط به طرف مقابلشان فکر می‌کنند. اگر از نوع اول هستید، هنوز آمادگی ازدواج را پیدا نکرده‌اید.

۷. تحت‌ فشار هستید.

آیا به این دلیل می‌خواهید ازدواج کنید که تحت تهدید یا اولتیماتوم هستید؟ اگر اینطور است، اصلاً نباید اینکار را بکنید. ازدواج باید آزادانه و با عشق و احترام از طرف هر دو نفر انتخاب شود. اگر کسی برای ازدواج مجبورتان کرده یا تحت فشارتان گذاشته است، بهتر است که یک بازنگری در مورد اساس و بنیاد رابطه‌تان داشته باشید.

۸. زبان عشقتان یکی نیست.

ناتوانی برای درک و دریافت و یا ابراز زبان عشق طرف‌مقابلتان موجب ویرانی رابطه است. اگر عشقتان را به زبانی که طرف‌مقابلتان درک می‌کند ابراز نکرده یا عشق طرف‌مقابل را به زبان خودتان دریافت نکنید، به این معنی است که شما و همسرتان هیچوقت به طور کامل عشق را احساس نخواهید کرد.

۹. جذابیت جنسی برای هم ندارید.

خیلی ساده است، ممکن است شوهرتان بهترین مرد روی کره زمین باشد اما اگر از نظر جنسی به او جذب نشوید، رابطه‌تان خیلی زود برهم خواهد خورد.

۱۰. با اعتیاد یا مشکلات روانی دست و پنجه نرم می‌کنید.

آسیب‌شناسی چیزی است که خیلی در گفتگوهایی که در مورد ازدواج می‌شود، موردنظر قرار نمی‌گیرد. افراد بسیار زیادی در کشور ما و سرتاسر جهان از آسیب‌شناسی منفی رنج می‌برند. این یعنی خیلی‌ها به مشکلاتی مثل اختلال شخصیت‌های غیراجتماعی، اجتماع‌پریش و روان‌‌پریش مبتلا هستند. خط آخر اینکه داشتن ذهن و روان سالم پیش‌نیاز داشتن یک رابطه سالم است.

۱۱. بیش از حد توانتان انرژی می‌گذارید.

وصل شدن دو نفر، وصل شدن دو خانواده و دو گروه دوستان هم هست. فشار اجتماعی معمولاً یکی از مهمترین علت‌های طلاق است. باید از خودتان بپرسید، "من به چه قیمتی در این رابطه هستم؟" اگر قرار است از دوستانتان یا خانواده‌تان به خاطر طرف‌مقابل بگذرید، این قیمت بسیار بالایی است که باید بپردازید. دلیل آن این است که اگر همه چیز بین شما و طرف‌مقابل برهم بخورد، شما هم از نظر احساسی و هم اجتماعی شکست خواهید خورد.

۱۲. ذهنتان هنوز سردرگم است.

اگر به این دلیل نگران ازدواج هستید که احساس می‌کنید فردی بهتر ممکن است بعدها بر سر راهتان قرار گیرد، ازدواج هنوز مناسب شما نیست. وقتی ازدواج می‌کنید، باید اطمینان کامل داشته باشید که این فرد، بهترین برای شماست و بدون او قادر به زندگی کردن نیستید.

[ جمعه 24 آذر 1391برچسب:شما هنـوز برای ازدواج آمـادگی نداریـد/, ] [ 16:22 ] [ به چشمان من بنگردرمن چه می بینی عشق ] [ ]